زندگی به وقتِ شهریور

ساخت وبلاگ
باورم نمیشه 2 سال از آخرین باری که اینجا چیزی پست کردم میگذره :)) انقدر زندگیم توی این 2 سال عوض شده که برام عجیب بود خوندن پستای آخرم. نمیدونم چرا دارم مینویسم الان، امروز روز خوبی نبود با اینکه خیلی پروداکتیو بودم و کلی درس خوندم، کارای مقاله رو کردم، ولی فشار رومه، فشار خیلی سنگین، فشاری که بارش خارج از تحمل شونه‌هامه. حرف زیاد دارم ولی خیلی وقته یاد گرفتم حرف‌نزدن رو. خیلی عوض شده همه چیز از 2سال پیش تا الان، منم خیلی عوض شدم، خیلی زیاد، اونقدر زیاد که باید حسابی به مغزم فشار بیارم تا یادم بیاد 2 سال پیش انگشتام از چی تایپ میکردن اینجا (:پ.ن: کاش میشد چشامو ببندم باز کنم ببینم 2 سال دیگه هم گذشته. شایدم بیشتر. + ۱۴۰۱/۰۲/۱۰| ۵:۷ ب.ظ|ش| | زندگی به وقتِ شهریور...
ما را در سایت زندگی به وقتِ شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekmanminevisad بازدید : 98 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 15:01

اینجا دیگه صرفا یه وبلاگ نیست، انگار شده آخرین سنگر واسه وقتایی که از همه جا رونده و مونده میشم. خدا میدونه چقدر ذهنم درگیره و داره با نهایت سرعت پردازش میکنه تا برسه به وظایفش؛ درسا امتحانا پروژه ها و کارای دانشگاه، خودم حالم روحم، کارایی که از دست من خارحن و فقط دعا میتونم بکنم که خوب پیش برن، حرفایی که به زبون نمیان، فکرایی که از سر نمیرن، حسِ بن بستی که از سر بیرون نمیره... کاش حرفای قشنگی داشتم برای اینجا، ولی تقریبا هربار نوشتم فقط اومدم یکم ذهنمو خالی کردم و رفتم. چقدر زندگی توی حالت دوست نداشتنی و سخت و سردرگمیه این روزا، چقدر حسرت داره میذاره روی دلم این روزا... چقدر قرار بود متفاوت باشه این روزا... چقدر بزرگ شدم از روزای اولی که مینوشیتم اینحا :)) حالا نیمه پر لیوانو بخوام ببینم باید بگم که پذیرشم اومده، از رویایی ترین دانشگاه ممکن، دانشگاهی که حتی توی عمیق ترین رویاهام هم نمدیدیم منو قبول کنه. تا 3 ماه دیگه اگه ویزام اکی شه میرم. سه ماه فقط. یعنی 90 روز. و چقدر سخته این فکر. چقدر سخته که حتی حرف زدن از فرصت احتمالی سه ماهم برای اطرافیانم عذاب آوره، همینطور واسه خودم. البته که سفارت حسابی به مشکل خورده و خدا میدونه ویزام برسه تا سپتامبر یا نه، ولی خب آدمی به امید زندست دیگه :)) باورم نمیشه، انقدر هممه چیز داره عوض میشه و من حس میکنم اصلا آمادگیشو ندارم، نیاز دارم فقط فرار کنم، از اینجا از زندگی از خودم از واقعیت ... کاش دفعه بعد که آپدیت میکنم اینجارو خرفای قشنگ تری داشته باشم برای گفتن، کاش دفعه بعد که مینویسم ویزام اومده باشه... + ۱۴۰۱/۰۳/۱۸| ۱۱:۴۱ ب.ظ|ش| | زندگی به وقتِ شهریور...
ما را در سایت زندگی به وقتِ شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekmanminevisad بازدید : 116 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 15:01

پنجشنبه - 26 خرداد 1401 - 9:59 شب - سالن مطالعهنمیدونم چی بیشتر حالمو خراب کرد، حس نفرتم از جزوه اندیشه اسلامی‌ای که جلومه و هنوز نصفش مونده، فشارِ پایین افتادم و لرزش دستام یا حس تنهایی عمیقی که ریز ریز رفت توی وجودم، هرچی بود یهو خودشو نشون داد، خطای کتاب تار شد، گلوم سنگین. شاید اگه اون دختره نمیومد جزوم خیس شده بود تا الان. اومد کنارم و بدون اینکه تلاش کنه صداشو بیاره پایین -چون به جز من و اون، یه نفر دیگه هم هست توی سالن مطالعه- گفت شما با این سیستم کار میکنید؟ سیستم کنارمو میگفت. یواش گفتم نه. صندلیو با کلی سروصدا داد عقب، نشست، تند تند موس رو تکون داد و چندتا کلیک رندوم کرد. رو کرد بهم و دوباره با صدای بلند گفت "این چرا نمیاد؟ چیکارش کنم؟" بهش نزدیک تر شدم، بوی عرق میداد، ناخوناش به طرز ناخوش آبندی بلند بودن و نمیتونستم لهجهشو نادیده بگیرم. گفتم فکر کنم باید شماره دانشجوییتو وارد کنی. وارد کرد، سیستم بالا نیومد. خندید. دندوناش مرتب و سفید بودن، گفت "سیستم هاشون خیلی به درد نخور و قدیمیه"، گفتم آره، بعد یه لبخند بی رمق زدم، خنده نداشت، صرفا میخواستم دوستانه به نظر برسم. بعد یک ثانیه مکث گفتم ولی از هیچی بهتره! خندید. خوشش اومد از حرفم، گفت "آره من کامپیوتر ندارم، گفتن بیام اینجا میتونم استفاده کنم، تو کامپیوتر داری توی خونتون؟" انقدر سوالش رُک و غیرمنتظره بود که بی اراده گفتم نه! از این کامپیوترا ندارم، یه لپ تاپ ساده دارم کارامو باهاش میکنم. لبخند زد و سرشو تکون داد. با عذاب وجدان به کامپیوتر توی خونمون فکر کردم، که خیلی سال پیش، بابا رفت بهترین مدل رو برام خرید. به لپ تاپِ قدیمیم فکر کردم که چند ماهه داره توی کشوی تختم خاک میخوره، به لپ تاپ جدیدِ تقریبا آخرین مدلم که زندگی به وقتِ شهریور...
ما را در سایت زندگی به وقتِ شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekmanminevisad بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 15:01